درد و دل

ساخت وبلاگ
دیگه درمانم تموم شده و عین یه جوجه تیغی تیغ تیغو شدم یا شایدم یه پسری ک تازه از خدمت اومده...خخخخ

خیلیم زیبا و دلبرم..ههههه

الان ک دو هفته گذشته و من متن خیلی از روزها رو بخاطر حال ناخوش اون روز ها نتوتسته بودم تکمیل کنم و الان کاملشون کردم و پست کردم دیگه خبری از درد نیست...چند روزی قلبم خیلی اذیت میکرد و اون هم از عوارض رادیو تراپی بود ک اونم اروم شد فهمید اینجا جای غوغا نیست...

الان همه چیز بطور نرمال در حال پیش روی به سوی ایندست ومن صحیح و سلامت منتظر ۲۶ مهر ک برم دیدن دکترم و نظرشو راجبه نتیجه درمان بدونم...

حتی خدایی نکرده اون روز جواب دکترم خوشایند هم نباشه مهم امروزه ک من حالم خوبه و بنظرم همه چیز خوبه و هیچ نگرانی ای ندارم و دلم روشنه به خبر های خوب دکتر رفیعی...خدای این روزهای من همیشه کنارمه...

یه عالمه روغن سیاه دونه مالیدم به سرم و نشستم به فکر کردن...دلم سنگینه و عادت دل من برای سبک شدن نوشتنه...گاهی برای سبک شدن انقد مینویسم ک یا دستم خسته میشه یا خوابم میبره...تو دفترم تو پیجم تو این وبلاگ یا برای یه دوست یا حتی شده یه نامه برای همسرم یا خدا...مینویسم

الانم حسم حس نوشته ...نوشتن از درد ودلام...نوشتن از نا مهربونی های ادمها...گله ای نیست فقط میخوام بغض گلوم راحت بره پایین تا خفم نکرده...پس مینویسم از حرفای سر دلم

۲۳ سالمه...هم سنای من خیلی هاشون حتی اسم این چیزایی ک من دیدمو تحمل کردم رو هم نشنیدن از روز اولش بخوام دوره کنم  بورسیت... اکو کاردیوگرافی...رادیو گرافی...سی تی اسکن...هوچکین...هوچکین...هوچکین...بیوپسی...چست تیوپ...پنومونی...سی تی اسکن با کنتراست...جراحی باز قفسه صدری...هوچکین...مدیاستن قدامی...رویان!...پانکچر...هایپر...شیمی درمانی...رادیوتراپی و ...

واسه کسی ک میخونه میشه چارتا کلمه قلنبه سلنبه واسه منی ک دونه بدونشو با درد و عذاب گذروندم میشه زندگی...

توقع ندارم من بگم کسی بشنوه و سریع باور کنه ک ای اوی تو چی کشیدی؟ نه والا اما لطفا ادم باشیم...لطفا تو سختی کنار هم باشیم...منه سرطانی دلسوز نمیخوام همراه میخوام...مگه من چ بدی در حق یسریا کردم ک تو روزای سختم اینطوری پشتمو خالی کردن؟ دلخورم از خانواده همسرم...دلخورم قد یه بغض قد یه هلو...

میخوام براشون بنویسم...

یکی از مادر همسرم بپرسه اخه حاج خانوم چی ازت کم میشد تو این ۷.۸ ماه یه سر به این بدبخت میزدی یه زنگ میزدی حالشو میپرسیدی..‌یبار فقط یبار واسش یه کاسه سوپ درس میکردی ک اون مریض ک نمیتونه سر پا وایسه یکم سوپ بخوره...هاااا چی میشد حاج خانوم؟ بگم هر کی درکم نکنه نکرده تو ک خودت کشیده بودی تو ک خودت میدونستی سخته میدونستی درد داره...تو ک وقتی از شیمی میومدی من عروس برات غذا اماده میکردم با سوپ و ژله! اخه میگفتی دکترت گفته ژله خوبه برات...پس چی شد ژله برا من خوب نبود؟ چرا بی انصافی کردی؟ چرا خدا رو ندیدی؟ چرا یادت نیومد هر روز رادیو تراپیتو منو همسرم باهات اومدیم؟ بخاطر من نه بخاطر پسرت میکردی...نکردی؟ فدای سرت...پس چرا نشستی به پسرت گفتی نمیکنم چون زنت نکرد برام؟ بی انصاف نکردم؟ من همونیم ک روزی دوبار میومدم خونت انسولیناتو تزریق میکردم...بعد میگی نمیومد سر نمیزد؟ اخخخخ چی بگم چی بگم ک من حتی از بچه اخر تو هم ۵ سال کوچیکترم ولی تو بزرگی نکردی...بزرگتری نکردی...خود ۵۰ سالتو با من یکی دونستی حتی اگرم نکرده بودم ک کردم من ندیده بودم من نمیدونستم سرطان چیه من بچه بودم...تو چی؟ تو ک چشیده بودی دیده بودی بزرگ بودی...پس چی شد بزرگیت؟من زبونم به نفرین نمیچرخه یادته گفته بودی ایشالا همه اونایی ک دورو برش هستن هم سرطان بگیرن! خواهش میکنم بگو چطور دلت اومد این حرفو بزنی؟ چطور تونستی به زبون بیاری؟چطور بد خواستی واسه عزیزای من؟ چطور انقد راحت بد میخواید واسه کسی؟ واااای وااای ک حتی از مرور جملتم موهای تنم سیخ میشه و مور مورم میشه...

حاجی تو چی؟ از بزرگیت کم میشد یبار یه زنگ میزدی ک عروس حالت خوبه؟ کمو کسر نداری؟ از چی ترسیدی؟ از اینکه به زحمت بندازمتون یا از حاج خانوم؟ از قدیم میگفتن پدرشوهر یچیز دیگست...چرا واسه من یچیز دیگه نبودی؟ چرا دلخوشیم تو خانواده همسر نبودی؟ چرا یه سر سوزن مثل دخترات نگام نکردی؟ مگه چ بدی کردم من به شما؟ چ بی ادبی و بی احترامی ای از من دیدید؟

خواهرشوهرا به شما چی بگم؟ شما ک جوونید شما ک باید میفهمیدید یه دختره ۲۳ ساله وقتی موهای سرشو اونم بر اثر شیمی درمانی از دست میده چ حالی داره! چرا مرحم نشدید؟ من ک همیشه مثل خواهر کنارتون بودم...خواهرشوهر بزرگه شنیدم گفتی مگه من کمرم درد میکرد حالمو پرسیده؟ بی انصاف درد کمر بخاطر خونه تکونیو با سرطان یکی میدونی؟ شنیدم وقتی عروسی فلان کسک نیومدم و از همسرم پرسیدی چرا نیومده گفته حالش خوب نیست گفتی پس چطور حالش خوب بود عروسی خونه خالش بره...نامرد یعنی منه سرطانی حق ندارم برم عروسی پسرخالم؟ حق ندارم شاد باشم؟ یادمه تو عروسی هم اصلا نگاهم نکردی...چیه؟ نکنه ترسیدی ملت بفهمن عروستون سرطان داره و رو سرش پوستیژه و مژه هاش همه کاشته؟ خب تو ک میدونستی چرا یکم هوامو نداشتی؟ تو ک روزی ده بار از جلو خونه من رد میشدی چرا یه بالا نمیومدی حالمو بپرسی چرا فقط یبار اومدی اونم وقتی همسرم بود؟ حتما اومدی ک بهش بگی میبینی ما همش به زنت سر میزنیم...یادته موهاتو ک کوتاه کرده بودی چی گفتی؟گفتی به ارایشگرم گفتم کوتاه کوتاه کن پسرونه گفته وااه زشته یوقت یه مراسمی چیزی میشه چطوری میخواد روت بشه با اون سر کچل بری!! بی انصاف من ک جلوت نشسته بودم کچل بودم...مو نداشتم و چند تا مراسمو رفتم! انقد عزت داشتم ک حتی نزاشتم یک نفر شک کنه چه برسه ک بفهمه مریضم...بعد توی نادون به من اینطور میگی؟ چطور از دلت اومد اخه؟ فقط نگاهت کردم نگاهت کردم و از ته دلم برات تاسف خوردم...

خواهرشوهر کوچیکه به تو ک از اول میگفتم اجی...چی شد اجی؟ ادم با خواهر سرطانیش اینطوری رفتار میکنه؟ تو کل این مدت فقط دو سه تا اس ام اس؟ ک اونم پر از بهونه های الکی ک چرا نشده بیام دیدنت...خیلی سخت بود بودن کنار من؟ بخدا من حتی نزاشتم مامانمم بیاد چرا فکر کردید ممکنه شما رو به زحمت بندازم؟ چ سریع بروم اوردی پوستیژ و مژه هامو...باشه تو فهمیدی! چی میشد اگه عادی رفتار میکردی؟ مگه نمیدونی دل ادم چ زود میشکنه؟اره تموم شد درمانم مرسی از تبریکاتتون! حتی یه تبریک خشک و خالی هم نتونستید بگید؟ مثل غریبه...مثل اون زنی ک شوهرشو میاورد رادیو تراپی...مثل اون تکنسین ک فقط یبار دیدمش...مثل منشی مطب دکترم! خیییلی سختتون میشد ابراز خوشحالی میکردید؟ حداقل تلخی بی مهریاتونو میشست میبرد! 

اما ابراز شادی نکردید و من از سرم گذشت ک قطعا شماها از بیماری من شاد بودید ک الان ک میبینید رو به بهبودم انقدر سرد رفتار میکنید...

من مریضیمو نخریده بودم و به خواست خودم دچارش نشده بودم...میگن مریضی برا همه هست من دعا میکنم برای شماها نباشه...از ته دلم از خدا میخوام شماها دردایی ک من کشیدمو نکشید...ارزو میکنم هیچوقت به روز سخت نبینمتون ک بخوام بی مهری هاتونو تلافی کنم...

هر چی باشه شماها خانواده بزرگ مرد زندگیم هستید..‌شماها پدرو مادر و خواهرای پشتیبان همه لحظه های تلخ و شیرین زندگیم هستید...

شما بخاطر پسرتون با من خوب رفتار نکردید اما من بخاطر همسرم ازتون میگذرم....بدیهاتون به خوبی های همسرم در...

خیلی با خودم کلنجار میرم ک باهاتون مثل سابق رفتار کنم اما هر بار از لحن سردم خودم یخ میزنم...نگاهم براتون دیگه ذره ای گرما هم نداره...منبعد فقط بخاطر همسرم همو تحمل خواهیم کرد...این روزای سخت دوست و دشمن رو نشونم داد و چ بد ک همتون باهم مقابلم قرار گرفتید نه در کنارم...

غمگینم از این همه بی مهری ادما...ادمای به ظاهر نزدیک به ادم...ادمهایی ک اگه کسی از بیرون زندگیمون بهمون نگاه کنه قطعا میگه واای اینجا چقدر باهم خوبن...باشه ما باهم خوبیم اما همینطور ک شما میخواید فقط جلو مردم...متنفرم از تظاهر و شماها متظاهر ترین ادمهایی ک تو زندگیم دیدم هستید...

نوشتم ک سبک بشم اما نشدم...قلبم فشرده است از سنگینی این حجم از نامردی...من چ توقعی میتونم از شماها داشته باشم وقتی تو سخت ترین و بدترین روزای زندگیمون کنار ما نبودید...حداقل کنار پسرتون برای دلداری بهش...

اخ ک جز تاسف چیزی براتون ندارم...قلب من خالی از کینه شما از اول هم کینه ای نبود...

خدای مهربونم ک تو همه روزا کنارم بودی تو خدایی پس بازم خدایی کن...سپردم به خودت یا ارحم الراحمین..ارومم کن و بیخیالم کن نسبت به این بی مهری ها...عاشقتم خداااا

مواجهه با خرچنگ......
ما را در سایت مواجهه با خرچنگ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : qasedak95 بازدید : 65 تاريخ : چهارشنبه 30 خرداد 1397 ساعت: 19:54